مثه احمقها خیره میشه به پنجره .... بارون میباره .... پرنده ها خیس میشن .... هر پرنده ای که بیرون از خونه اس خیس میشه ....
پنجره رو باز میکنه .... یه پرنده کز کرده رو لبه ی پنجره، مثه دیوونه ها سر ِ پرنده داد میزنه: مگه تو خونه نداری ....
پرنده میپره .... صدای بال زدنش تو سرش میپیچه ....
میشینه روی مبل .... گریه میکنه .... بلند ِ بلند .... راحت ِ راحت ....داد میزنه .... فحش میده .... جیغ میکشه .... لیوان ِ کنار میز رو محکم میکوبه به دیوار ... خم میشه .... شکسته هاشو میگیره تو دستاش .... فشار میده .... جیغ میکشه ... فحش میده .... داد میزنه .... گریه میکنه .... آروم میشه .... سرش رو دسته ی مبله چشماش به در ِ خونه حواسش به پاکت سیگارهای باباش .... سیگار ِ اول ُ روشن میکنه ....منتظر ِ معجزه میشه .... سیگار ِ پنجم، بدون ِ معجزه .... بدون ِ آرامش .... بدون ِ سرخوشی .... بدون ِ بیخیالی .... دونه ی آخر ِ پاکت ِ .... دلش میگیره .... بسته ی دوم رو از توی یخچال برمیداره .... از توی آشپزخونه پذیرایی رو نگاه میکنه .... مثه صحنه های مه گرفته ی توی فیلما .... میخنده .... بلند .... خیلی بلند .... پنجره ها رو باز میکنه .... کولر رو روشن میکنه .... میشینه خیره میشه به دود ِ سیگارا .... دستاشو بلند میکنه .... مثه موج برداشتن ِ دود تکونشون میده .... از سرما دندونک میزنه .... سیگارشو نگاه میکنه .... هنوز منتظر ِ معجره س .... همونی که قراره آرومش کنه .... همونی که قراره یه کاری بکنه .... هرگوشه ی خونه خیره میشه به خاطره هایی که جون گرفتن .... یا سرخوش قهقهه میزنن ..... یا با نا امیدی ضجه ..... سیگار رو تو هوا تکون میده .... با سر میره وسط دودها .... بوسشون میکنه .... نه دودها رو .... نوشته ها رو .... اسمی رو که با دود تو هوا نوشته .... همون اسمی که فکر میکنه صاحبش زیر ِ بارون خیس شده - مریض شده - حالش بده - داره صداش میکنه - داره گریه میکنه ....
سرشو تکیه میده به دسته ی مبل .... میدونه دیگه هیچ معجزه ای نمیشه .... میدونه دیگه هیچی درست نمشه .... گیج و منگ نور ِ قرمز ِ سیگار رو نگاه میکنه و خاکسترهایی که باد توی خونه پخش میکنه .... با تموم ِ وجود دلش میخواد یکی از همون خاطره های گوشه ی خونه پنجره ها رو ببنده .... خونه سرد میشه .... بدنش کرخت ....
یه چیزی لا به لای موهاش تکون میخوره .... چشماش سنگینتر از اونن که با پلک زدن باز بشن .... اما بوی دستا رو میشناسه .... اون صدای بغض کرده رو میشناسه .... بوسه های زنونه رو .... نوازشهای مردونه رو .... لبخندهای بی رمق .... قطره های اشک .... گیجی .... سر درد .... مه .... سرما .... بی حالی .... مرز ِ سبکی و سنگینی .... حرفهای نامفهوم .... جمله های بریده .... سردی ِ یه آغوش ِ مردونه .... گرمی ِ اشکای زنونه .... جیغهای بچه گونه ... پارکتهای قهو ای با رنگهای تازه ی قرمز ....حرکتهای ماشین .... صدای رعد و برقهای دور .... خیلی دور .... صداهای گنگ .... پرده های سفید .... کیسه هاش قرمز .... لباسهای سبز .... خوابهای پر از دود .... خوابهای تاریک .... پر از صداهای آشنا .... پر از دور ِ هم بودنهای سفید .... رویاهای آبی .... خاطره های صورتی ....
عطرهای آشنا .... صدای رعد و برق .... صدای دونه های بارون .... صدای حرف زدنهای نامفهوم .... لبهای داغ .... هق هق های آروم .... بوسه های کودکانه ....نوازشهای ماردانه .... زمزمه های پدرانه .... خاطرات ِ مبهم ِ شیطنتهای خواهرانه .... درد .... بخیه های خشک .... دستهای کبود .... پلکهای سنگین ..... قطره های بارون .... پرنده های خیس .... ناله های مشترک .... و شاید من ....
پ.ن: پرستارها رو دوست دارم .... بدون ِ کنجکاویهاشون ....!