از وسط یه رنگین کمون رد شدم. باور کن!
فعلا همینو داشته باش بعدا بیشتر توضیح میدم.
یه دریای آبی و آروم ... صدای مرغهای دریائی ... لالائی آب ... رقص موجها ... نوازش باد روی صورتت ... آرامش مطلق ...
یه منظره ی رویائی که تو از یه جائی اون بالاها داری بهش نگاه می کنی.
اون لکه ی قهوه ای وسط این نقاشیه آبی رو میبینی؟
یه کم برو پایین. بهش از نزدیکتر نگاه کن.
یه جزیره که ترکیب یه دست نقاشیتو بهم زده؟
نه! یه خورده برو پایین تر.
از اون دود سیاه و خاکستری نترس.
از اون سر و صدای لحظه ای هم نترس.
نترس حتی از گرم شدن هوای اطراف جزیره .
آتشفشان کوچیک بعد از راه انداختن دود و دم و سروصدا حالا داره تک سرفه هاشو میزنه ...
شروع شد ... ببین ... نگاه کن ... این همون چیزیه که به خاطرش تو رو اینجا کشوندم ... قشنگه نه؟
دونه های داغ نارنجی رنگ از اون دهن باز بیرون میپره.
مواد مذاب موج برمیدارن روی هم و بالاتر میان.
مثه بازیه بچه گربه ها، روی هم غلط میزنن و هر لحظه درخشان تر میشن.
موج برداشتن و حرکتشون مثه موج برداشتن دستای یه رهبر ارکستر ظریفِ و پر احساس.
وسوسه ی لمس کردن و تو دست گرفتنشون میکشونتت پایین ....
پایین ... پایین ... پایین تر ... پایین تر ... پایین تر ....
مثله همیشه که هرچیز جذاب و سحرانگیزی یه مرز و محدوده دار واسه ی جدا شدن،
تو هم به دیوار نامرئی دور اون میخوری و دیگه نمی تونی بری پایین ....
دوباره از همون بالا با حسرت خیره میشی.
خیره میشی به رقص موجهای زرد و نارنجی و قرمز.
به عشقبازیشون تا پایین ترین سطح ممکن.
غرق میشی تو ابهت اون صداها و مسخ اون رنگهای آتشین ...
زندگیه من درست مثه لحظه ی اوج یه آتشفشانه ...
زندگیم مثله فواره زدن شعله های فروزانِ آتشین از دهانه ی یه آتشفشان، با شکوهِ.
اما ... فقط یه تفاوت هست ....
اینکه من جای تو نیستم ... من تو وجودم حسرتِ لمس نیست ... من مسخ شده از اون بالا نگاه نمی کنم....
من این وسطم ....
درست وسط ماده ی طلائی رنگی که تو حسرتش رو میخوری ....
اما ....
گرمه .... داغه ....
نمی دونی چقدر دلم میخواست جای تو بودم ....
از گرما متنفرم ....
گاهی حرفها تیرکمانی میشوند که صاحب سخن را به جای دوری پرتاب می کنند.
my hazet تا به ناکجا آباد نرفته ای و برای همیشه از من دور، بیاموز راز کمتر کشیدنِ زهِ حرفهای نیشدارت را.
My hazet گفتی من از همان انسانهای فتح نشدنی ام. جاده ی صافی که انتهایش دیوار بتونیست.
قبول! اما ... من نمی خواهمش. نمیشود فتحم کنی؟ بی آنکه من بشکنم؟
من اینجا ...
یکی آنجا ...
راهی هست که می خواهم نرفته اش بگذارم.
تو بیا ...
یه جا یکی گفت: زندگی سیبی است گاز باید زد با پوست
واسه ما سیب بود اما نه از نوع درختیش ...!
و اینجا تنها سرزمینیست که حتی داستایوفسکی هم
برای ارائه ی اندیشه هایش باید به ائمه اطهار متوسل شود ....
خوب اصولا نصفه شب واسه ی همین کارها خوبه ....
اینکه اعتراف کنی که گه خوردی ....
شما نه هااااا
من ِ نوعی !
و این تکرارِ تکرار است .
پ.ن: جلو نیا. حتی با استخون! من تا اطلاع ثانوی به شدت سگ می باشم.