بعد از آن ديوانگي ها ‚ اي دريغ باورم نايد که عاقل گشته ام گوييا او مرده در من کاينچنين خسته و خاموش و باطل گشته ام هر دم از ايينه مي پرسم ملول چيستم ديگر بچشمت چيستم ؟ليک در اينه مي بينم که واي سايه اي هم زانچه بودم و نيستم همچو آن رقاصه هندو بناز پاي ميکوبم ولي بر گور خويش وه که با صد حسرت اين ويرانه را روشني بخشيده ام از نور خويش ره نميجويم بسوي شهر روز بيگمان در قعر گوري خفته ام گوهري دارم ولي آن را ز بيم در دل مردابها بنهفته ام مي روم ... اما نميپرسم ز خويشره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چيست ؟