چند روزه که دارم وحشتناک بي خوابي ميکشم و با بدبختي هر چه تمام خودمو غرق اين درسهاي لعنتي کردم..........ايده يک هفته ست اين بغض سمج عوضي راحتم نمي ذاره ....دارم خودمو گم مي کنم.......دارم مثل احمقا خودمو گول ميزنم.....حالا بعد از بيخوابي شب قبل ........بعد از دادن امتحانم ........جلوي مانيتور نشستمو ..........با خوندن دونه دونه ي واژه هات اشک ريختم.......نه براي تو ......براي خودم ....منم اين حس لعنتي نفرت انگيز و ميشناسم.........بعضي وقتها فکر مي کنم کلآ اگه مرکز عاطفي وجودمو تعطيل کنم ..........اوضاع بهتر از ايني که هست بشه........حداقل ديگه از خودم به خاطر حماقتهام متنفر نميشم.........حداقل فکر نمي کنم شدم يک اسباب بازي بي مصرف.........